Friday, October 16, 2009


داستان معلم

بشنو ز داستان معلم حکایتی

لالی شوی اگر کنی زو شکایتی

نه پول لباس بوده اش نه آن دل رشوت

نه کهنه شود بوت افغانستان معلم

هر کس خورد روز قابلی پلو و گوشت

چای است و نان است پی دستر خوان معلم

گه در غم تدریس گه در غم نان است

مشکل شده بس چنین داستان معلم

گه گرسنه و نیم سیر سر گردان است

چنین شده زنده گی ای دوستان معلم

چه آه کشد چه ناله با درد و رنج است

کس نیست شنود عرض شبستان معلم

نباشد جای و نان و نباشد لباس

بنگر به حال زار گریه کودکستان معلم

نیستم شاه این عصر و زمانه من معلم

ورنه مرحم کردم زخم کودکستان معلم

در آخر من الفتی با این همه حکایت

خود گفتم و هستم از هوا خواهان معلم

محمد عظیم الفتی

از واشنګتن دیسی ایالات متحده امریکا