Monday, September 16, 2013

    فراق تو


تو عشق منی، جان منی
أفتاب شب های تار منی

تو خود نفس جان منی
در هر ورید و شریان منی

تو ستاره شب هنگام منی
زندگی أبِ حیات منی

در قلب و زبان منی
توهرلحظه  بیاد منی

فراق تو مرا کرده   پریشان
تو أرامش روح و روان منی

این چی فراق است ، یار منی 

یا الهی العالمین بگو تو یار منی

شب و روز در دعای وصل تو ام 
دلتنگ فراق تو ام،  دین و دنیای منی
 
تو همسر و آروزو دنیای منی
دوستت دارم،  تو خود جان منی

شاعر:محمد عظیم الفتی

Friday, February 1, 2013

بهشت من تویی

ای طلوع زندگی و عشق همیشگی ام٬ تورا میخواهم

ای هستی تارو بودم و آرامش زندگی ام ٬تو را میخواهم

 

دیگر تو را دور از خود در افکار خیال نمی خواهم

آرزوی من حقیقت شد٬غیر ازاین محال نمی خواهم

 

ای محبوب بی همتای من٬ باتو می رسم به بلندیها

یا بی تو محو می شوم ٬دیگر مال دنیا را نمی خواهم

 

تویی دنیای امیدم در عمق چشم های تو میبینم

حال که چشم های زیبای تو دارم ٬مال دنیا را نمیخواهم

 

 بهشت من تویی و فرشته مهربان من تویی

هوای من تویی ٬هوری بهشتی را نمی خواهم

 

بر در بهشت  تو آمدم بردستم حلقه کردی به امید

دوستت میدارم دیگر مال و منال دنیا را نمی خواهم

شاعر:محمد عظیم الفتی

Sunday, February 26, 2012





بګزار صلح باشد در جهان
بګزار بنی آدم اولاده یک آدم درجهان
بګزار آفرینش دودمان ګوهر درجهان
بنی ادم صلح خواهد در جهان
بګزار صلح باشد در جهان
بګزار عدل باشد در جهان
بګزار عشق و دوستی باشد در جهان

عدم نفرت و دشمنی باشد در جهان
بګزار عدل و بخشش باشد در جهان
عدم جنګ و کشتار باشد در جهان
چرا عدم صلح است در جهان؟
چرا جنګ است بی پایان ؟

خانه ها ګشته است ویران
انسان ها ګشته است آواره و سرګردان
اطفال ګشته است یتیم و بیچاره
با دیده پر اشک همه هستند در فغان
پدرها و مادرها ګشته اند پر درد و آواره
چرا صلح ګم ګشته در جهان؟

بګزار بنی آدم اولاده یک آدم درجهان
بګزار آفرینش دودمان ګوهر درجهان
بنی ادم صلح خواهد در جهان
بګزار صلح باشد در جهان
بګزار عدل باشد در جهان
بګزار عشق و دوستی باشد در جهان

صلح عشق است و دوستی
صلح عدل است و انصاف
صلح بخشش است و حکمت
صلح آرامش است و سکون
صلح لذت است و شادی
صلح در زهن من است و شما

جهان در انتظار عدل است
عدل در انتظار صلح است
خدایا، رحم کن بر مردمان
تو درمان کن این درد بی درمان

بګزار بنی آدم اولاده یک آدم درجهان
بګزار آفرینش دودمان ګوهر درجهان
بنی ادم صلح خواهد در جهان
بګزار صلح باشد در جهان
بګزار عدل باشد در جهان
بګزار عشق و دوستی باشد در جهان
شاعر: محمد عظیم (الفتی)

Sunday, April 24, 2011



تو هستی تهداب ګزار زندګی، پدر

توهستی هست و بودم، پدر!

تو هستی تهداب آرامشم، پدر!

تو هستی آفتاب درخشانم، پدر!

تو هستی امید زندګانیم، پدر!

آنچه امروز هستم، همه از توست

همه احسانت در قلبم حک شده، پدر!

توهستی، بهترین دوست و رهنمای زندګی

تو هستی، سعادت زندګانیم، پدر!

تو برایم آموختی، چګونه شخص شوم

چګونه؟ بر خود و زندګی باور کنم ،پدر!

آن روز که سیلی محبت بر من می زدی

آن خمچه های تازه که برمن می افروختی،پدر!

آن همه را نمی دانستم که محبت است

ولی، امروز میدانم؛ آنچه بر من کردی، پدر!

میخواهم بګویم؛ خیلی سپاسګزارم

و خیلی دوستت دارم،پدر!

اګر تو نبودی، امروز من نمی بودم

تو هستی، تهداب ګزار زندګیم ،پدر!

من با ارزش های تو بزرګ شده ام

هرجا میروم عشقت را همیش حس میکنم،پدر!

هرجا میروم، میدانم؛ با منی و من را نګاه میکنی

خرد و دانشت رهبر راهم است ،پدر!

هرروز می ګزرد و من به تو افتخار میکنم

عشقت همیش در اعماق قلبم است و خواهد بود،پدر!

تو هستی ریشه ستاره خوشبختیم

تو هستی قهرمان زندګانی، پدر!

هیچګاه نمی توانم ستاره ام را فراموش کنم، پدر!

خیلی دوستت دارم پدر!پدر! پدر!

شاعر:محمد عظیم الفتی

Wednesday, April 7, 2010


آهنگ بی وفایی



چرا عهد ببندی چرا بی وفایی؟


چراعهد ببندی که تو با وفایی؟


چرا عهد ببندی که دوستت میدارم؟


چرا عهد ببندی چرا بی وفایی ؟


چرا عهد ببندی که دوستت میدارم؟


تو ام جان گرامی تو ام بی وفایی


چرا عهد ببندی چرا بی وفایی ؟


چرا عهد ببندی که تو با وفایی؟


نه روز آرام جانم نه شب دیده مانم


از من جدا مشو تو ام جان فزایی


می سوزم و مینالم پیوسته ز هجرانت


رحم به دل و جانم تو ام رهنمایی


چرا عهد ببندی چرا بی وفایی ؟


چرا عهد ببندی که تو با وفایی؟


چراکردی بی وفایی؟ بیابگذر از جدایی


من شهید عشق تو ام گریه مکن بی وفایی


ببر این شکایت بگو این حکایت


که اول وفا نمودم آخر نکردم وفایی


چرا عهد ببندی چرا بی وفایی ؟


چرا عهد ببندی که تو با وفایی؟



شاعر : محمد عظیم الفتی

Friday, October 16, 2009


داستان معلم

بشنو ز داستان معلم حکایتی

لالی شوی اگر کنی زو شکایتی

نه پول لباس بوده اش نه آن دل رشوت

نه کهنه شود بوت افغانستان معلم

هر کس خورد روز قابلی پلو و گوشت

چای است و نان است پی دستر خوان معلم

گه در غم تدریس گه در غم نان است

مشکل شده بس چنین داستان معلم

گه گرسنه و نیم سیر سر گردان است

چنین شده زنده گی ای دوستان معلم

چه آه کشد چه ناله با درد و رنج است

کس نیست شنود عرض شبستان معلم

نباشد جای و نان و نباشد لباس

بنگر به حال زار گریه کودکستان معلم

نیستم شاه این عصر و زمانه من معلم

ورنه مرحم کردم زخم کودکستان معلم

در آخر من الفتی با این همه حکایت

خود گفتم و هستم از هوا خواهان معلم

محمد عظیم الفتی

از واشنګتن دیسی ایالات متحده امریکا

Saturday, August 15, 2009



سلام افغانستان وطنم

سلام ای افغانستان زیبا! وطنم
سلام ای جنت زیبای افغان وطنم

ای وای وطنم کابل جان وطنم
ای وطنم عشقم اففان وطنم

ز تو دور سفرکرده ام وطنم
ز هجرانت کباب گشته ام وطنم


جز عشق تو در دل ندارم وطنم
آباد باد مرز و بوم افغان وطنم

ز هجرت نالم شب و روز وطنم
دریایی ز فرو شکوه و نشاط وطنم

همیشه آزاد و تابان خواهمت وطنم
تویی مام من ای مهربان آریا وطنم

اگر تاریخ مملو ز افسانه داری وطنم
من افسانه ها را دوست دارم وطنم

اگر آب و هوایت ز گرد است وطنم
من آن گرد ها را دوست دارم وطنم

سلام ای افغانستان زیبا وطنم
سلام ای جنت زیبای افغان وطنم

شاعر: محمد عظیم الفتی

Tuesday, July 7, 2009



لعنت به کوکنار


کوکنار زرع کردی بر منفعت دهقان
آگاه نهی ممانعت است این منفعت دهقان

مبتلا کردی تو مردم را بر مرض دهقان
محروم ساختی مردم را از غرض دهقان


مواد نشه دار به اسلام بود حرام دهقان
بر تو حرام بود این چنین مرام دهقان


تو از آینده برادرانت بی غمی دهقان
مثل بدسگالان به دوزخی دهقان

تک تک ساعت پندت میدهد دهقان
پند شیرین تر ز قندت میدهد دهقان


گویدت عصر کوکنار درگذشت دهقان
سوی کوکنار باز نگشت دانا دهقان


کوکنار زهر است از آن اجتناب کن دهقان
فرمان خداوند شنو پیروی از آن کن دهقان


خداوند هدایت نماید شما دهقان
تا عار کنید از این عمل شما دهقان


شاعر : محمد عظیم الفتی

Wednesday, May 20, 2009




مادر نازنین

چگونه بستایم؟ تو مظهر مهر را مادر

همه دانند! من ناتوانم در وصف تو مادر

تویی دنیای امید و زندگانیم باصفا مادر

تویی سعادت و خوشبختیم نازنین مادر

تویی منبع ایثار و بخشش باصفا مادر

تویی پر از لطف و صفا و مهربانی مادر

چه شبها که من بیدار بودم مهربان مادر

تو بودی پاسپان و نخفتی با وفا مادر

چه شبها که من بیقرار بودم با وفا مادر

وجود تو سراپا بیمار گشت بار بار مادر

و اگر دور بودم ز دیدارت دلسوز مادر

شب و روز دعایت پشت من بود مادر

شاعر:محمد عظیم الفتی

Wednesday, May 6, 2009


زنده گی زیباست اینکه تو برگردی جانا

هر لمحه دعا کردم تا اینکه تو بر گردی
هر شب صدا کردم تا اینکه تو بر گردی
نه ، نه، دارم امیدی تا اینکه تو بر گردی

آیا باز بر می گردی، تو زنده گی؟
تا با دوستان محبت و رفاقت کنم
برای توشه خود عبادت کنم
هر گز نه ، هر گز نه!
وفا کردم تا اینکه تو برگردی
تنها شدم تنها ز درد هجران ها
تا اینکه تو بر گردی
جدا گشتم ، جدا ز فکر سالها
تا اینکه تو بر گردی
با یاد تو بیهوده کردم سالها
تا اینکه تو برگردی
خواهش ز خدا کردم تا اینکه تو برگردی
تا اینکه تو برگردی
ای دوست بیا بر گرد، بیا!
زندگی زیباست اینکه تو بر گردی
زندگی امروز است،بیا!
جانا امروز بر نمی گردی؟

پس
آن روز اینکه مُردم
با دیده گریان بیا!
که این دیدن آخر است!

یک بار بر روی من ببین
که این دیدن آخر است
اینکه من رفتم
کوه ، دشت و دمن خواهد بود

اما من نه

آن روز اینکه مُردم
با دیده گریان بیا
که این دیدن آخر است
آن روز همه در ماتم غم
یکی در بند و دیگر دست کوبان
همه خواهد بود
و من نه
آن روز اینکه مُردم
با دیده گریان بیا
با دیده گریان بیا

محمد عظیم الفتی

دوستی خوب رویان

کا ش قلب من با تو میلی نداشت
کاش چشم من با تو آشنائی نداشت

کاش قلب من درد تنهایی نداشت
کاش روح من درد پریشانی نداشت

کاش این عشق قربانی نداشت

کاش می دانستم تو بی وفایی

کاش می دانستم تو نا اهل افغانی

کاش می دانستم تو خوب روی بی وفایی

ای وای مردم این است سرنوشت باوفایی

بنگر که ابر می گیرید بر من ز درد بی وفایی

ای وای مردم این است دوستی خوب رویان

بنگر که آسمان می گیرد بر من ز درد بی دوایی

دوستی با خوب رویان بی مروت خطاست

دوستی باخوب رویان با مروت بجاست

محمد عظیم الفتی
دل دیوانه

الفتی با غم ها هستی هم آغوش
جهان تار و دل ها گشته مدهوش

من از آن ساقی دلدار دل مستم
بیا دل بردار بر زیر دلم نوش

نه نه دلم تهی از غم و فسون است

مگر جانم سرتا پا غرق خون است

ز عشقت به دنیا آواز من طنین است
جانا تو میدانی یا نه دلم در جنون است

جانا به هر جا چو بنگرم تو بینم تو
به هر جا چو روم شنوم صدا،صدای تو

به هر جا چو شنوم صدا از دور و نزدیک
بی دوا می شوم ز فراق صدا، صدای تو

شاعر:محمد عظیم الفتی

Thursday, January 22, 2009


پیام عشق

شبی عاشق به معشوق گفت
تویی عشق من
تویی رهنمایی من
تو یی جان من
تویی قلب من
تویی جانان من
در عشق تو شکته ام جانا
دیگر مشکن ما را
من در عشق تو راه فلاح می بینم
در عشق تو عشق خدا می بینم
ای عشق من
ترا از دل و جان دوست دارم
ترا از سر تا به پا دوست دارم
احساست را دوست درام
بوسه هایت را دوست دارم
نوازشت را دوست دارم
قصه هایت را دوست دارم
می خواهم همیش در کنار من تو باشی
می خواهم شب و رزو من تو باشی
می خواهم همراز من تو باشی
همدرد من تو باشی
می خواهم ترا با خود به عرش دوست داشتن
عشق ،محبت ،حقیقت و معرفت ببرم
ترا دوست دارم
ترا با عشق و ایمان دوست دارم
ترا با عشق و ایمان دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم

شاعر :محمد عظیم الفت

Thursday, January 15, 2009

ویب بلاک های محمد عظیم الفتی
ویب بلاک اشعارانگلیسی
ویب بلاک مقالات انگلیسی
ویب بلاک اشعار دری
ویب بلاک اشعار پشتو
ویب بلاک مقالات دری
Email contact: ulfati@mail.com

Wednesday, January 7, 2009

عشق چیست؟

عشق یعنی توجه

عشق یعنی درد

عشق یعنی اعتبار

عشق یعنی امید

عشق یعنی توافق

عشق یعنی شاعری

عشق یعنی وفاداری

عشق یعنی قدرت

عشق یعنی احترام

عشق یعنی اشتیاق

عشق یعنی ارتباط

عشق یعنی جرئت

عشق یعنی زیبائی

عشق یعنی صداقت

عشق یعنی بردباری

عشق یعنی فداکاری

عشق یعنی اختراع

عشق یعنی آخر زندگی

عشق یعنی قدردانی

عشق یعنی زنجیر طلائی

عشق یعنی رگ های قلب

عشق یعنی تفکر ژرف

عشق یعنی دریای اشک

عشق یعنی سرزمین غم

عشق یعنی تحفه خدائی

عشق یعنی دره زحمات

عشق یعنی غرق شدن در بحر

عشق یعنی یک دلیل برای زندگی

عشق یعنی همیش با جانان بودن

عشق یعنی حرکت به سوی پیشرفت

عشق یعنی به حد مفرط دوست داشتن

عشق یعنی جستجوی چشمهای جوانی

عشق یعنی حل شدن در معشوق یا عاشق

عشق یعنی باد که احساس می شود ،اما دیده نمی شود


نویسنده :محمد عظیم الفتی
آرزوی جانان


زمین و آسمان و ستارگان ،روشن اند،من تارم ،درظلمتم

کوه و دشت و بیابان سبزند،من پژمرده ام،زردم

درین خانه سردم

خسته ام

افسرده ام

آشفته ام

سرتا به پا دردم

غرقم

دیوانه ام

قلب من زسوز دردچو کاوه در سوز می سوزد

هیچکس نفهمد تو که می فهمی

خدایا ،مشکل گشاء،دردم

خدایا عطاء بنما نورت

مرا بنشا ، مرا بنشان

به کرسی کودکیم

فقط یک بار ،فقط یک بار


شاعر:محمد عظیم الفتی
بیا جانان


شب است

قلب در تپش مهر چو پروانه میسوزد

پرو بال چو گلوی ناودان از خون سرشار است

شمع خانهٌ یار روشن است

همه افکار

همه چشمان قلب

همه رگ های پر ز درد

به هر جا مینگرد

تشنه روان

قلب سوزان

در زمین

در آسمان

در دشت

در کوه

تصویر زیبای تو بیند

اما همه را در شب تار

در خانه یی انحصار تار

بیا ای یار در خانهٌ ما

خانه ما فروزان کن

خانهٌ ما قطرهٌ آب روان کن

فقط یک با ر

فقط یک بار

فقط بیا و روشن کن

فقط بیا و بریز

فقط یک بار

فقط یک بار


محمد عظیم الفتی